کد مطلب:152191 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:214

مقرری گوشت برای طلبه ای که یک کبوتر حرم امام حسین را به جهت خورد کشت
مرحوم آخوند ملا علی محمد طالقانی قدس ستره از یكی از طلابی كه ساكن در صحن مطهر حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام بود، این قضیه را نقل می فرمود:

روزی از روزهای كه در اوایل طلبگی، در حجره صحن بودیم و درس می خواندیم، امر معاش بر من تنگ شد. به گونه ای كه تمكن بر خریدن قدری گوشت كه یك شب بپزم و صرف كنم، نداشتم و بوی گوشت كه از حجره همسایه به مشامم می رسید، بدنم می لرزید!

یك روز به این فكر افتادم كه كبوترهای زیادی به صحن و حجره می آیند و اینها هم


كه صاحب و مالكی ندارند. زیرا از صحراها می آیند و صید كردن حیوان صحرایی هم جایز است. خوب است. ما از این كبوترها بجای گوشت استفاده كنیم و دلی از عزا درآوریم! پس تصمیم گرفتم كه كبوترها را صید كنم.

به همین منظور ریسمانی به در حجره بستم، سپس كبوتری به عادت سابقش وارد حجره شد و من ریسمان را كشیدم و در بسته شد. كبوتر را گرفتم و سر آن را بردیم و پرهایش را كندم و كبوتر را زیر ظرفی گذاشتم. تا بعدا آن را بپزم و بخورم.

نزدیكیهای ظهر با خود گفتم: با خیال راحت یك خواب قیلوله كنم و بعد آن را بپزم و بخورم و با همین خیال به خواب رفتم. یك وقت در عالم رویا، دیدم كه حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام وارد حجره شده اند و با حالت خشم آلود و غضبناك به من نگاه می كنند و فرمودند: چرا كبوتر را گرفتی و كشتی؟! (یعنی این كبوترها در پناه من هستند و من صاحب آنها هستم.)

من به خاطر كار زشتی كه كرده بودم، از خجالت سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. دوباره حضرت علیه السلام فرمودند: مگر با تو نیستم؟ چرا كبوتر را گرفتی و كشتی؟! من باز سكوت كردم. حضرت فرمودند: دلت گوشت می خواست كه این كار را كردی؟ دیگر این كار را مكن! من روزی یك وقیه گوشت به تو می دهم.

من از خواب بیدار شدم در حالی كه از زیادی خجالت، لرزان و هراسان بودم و از عمل خود نادم و پشیمان بودم. پس برخاستم و وضو گرفتم و به حرم مقدس حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام رفتم، و فریضه ظهر و عصر را بعد از زیارت ادا كردم و از عمل خود توبه نمودم.

بعد به قصد حرم شریف حضرت عباس علیه السلام، از حرم خارج شدم. از بازار كه می رفتم، عبورم به دكان قصابی افتاد و ناگهان قصاب مرا صدا زد! اول اعتنایی نكردم.


ولی او دوباره مرا صدا زد. گفتم: بله آقا، بفرمایید. با بنده كاری داشتید؟ گفت: بیا گوشت بگیر! گفتم: نمی خواهم. گفت: چرا؟ گفتم: پول ندارم. گفت: از تو پول نمی خواهم.

گوشت را در ترازو گذاشت و وزن كرد و گفت: از امروز به بعد، روزی یك وقیه گوشت پیش من داری و می توانی بیایی و ببری و چند بار نیز تأكید كرد.

گوشت را گرفتم و به حجره آوردم و پختم و یكی از همسایگان حجره را هم دعوت نمودم و با هم خوردیم. بعد، آن همسایه از من سؤال كرد: گوشت را از كجا آوردی؟ به او گفتم: یك نفر قرارداد بسته كه روزی یك وقیه گوشت به من بدهد و این مقدار گوشت هم برای من زیاد است. دوستم گفت: ما كه با هم همسایه هستیم. گوشت از تو و سایر چیزها مثل نان و مخلفات دیگر با من. و هر روز با هم سر یك سفره می نشینیم.

گفتم: مانعی ندارد. و تا مدتها زندگی ما بر این منوال می چرخید. كم كم قضیه ی گوشت را همه ی دوستان و آشنایان فهمیدند.

پس از مدتی هوای مسافرت به ایران به سرم افتاد و با خود گفتم كه مقرری گوشت خود را تا یكسال بفروشم و پولش را خرج راه كنم!

رفتم و یكی از طلبه ها را پیدا كردم و مقرری گوشت را به او فروختم. سیصد و شصت وقیه گوشت، كه نود حقه ی كربلا می شد و هر حقه پنج چارك من تبریز می شد كه مجموع آن یكصد و دوازده من تبریزی و نصف من می شود. این مقدار گوشت را به قیمت معین و معلوم فروختم. پس آن طلبه را، در مغازه آن قصاب بردم و به او گفتم: آن یك وقیه گوشت مقرری را تا مدت یكسال، به این مرد بده! قصاب وقتی این حرف را از من شنید خندید و گفت: آن كسی كه مرا به این كار امر كرده بود، اكنون منع نموده است! وقتی این حرف را شنیدم، آه سردی از دل پر درد كشیدم و برگشتم. چون شب


شد، مهموم و متفكر خوابیدم و مولای خود حضرت سیدالشهداء علیه السلام را در خواب دیدم كه به من نظر می كردند و فرمودند: خیال رفتن به ایران را داری؟!

از خجالت حرفی نزدم و سرم را زیر انداختم! سپس فرمودند: خوب، خوددانی! اگر خواستی بمانی، اینجا نان و ماستی پیدا می شود. این را فرمودند و من از خواب بیدار شدم و از عمل خود نادم و پشیمان شدم كه چرا دست خود را از خوان و عطای آن بزرگوار بریدم. [1] .


[1] كرامات الحسينية ج 2، ص 27 - دار السلام عرافي، ص 507.